در یک روز گرم بهاری از انتهای خزان سخن می گویم.
همچون برگ زردی از درخت افتاده ام و عابرین با گذر از تن خسته و رنجورم احساس غرور می کنند.
از شکسته شدن غرورم و بلند شدن صدای خش خش برگها در زیر پایشان خشنودن.
چند صباحی است که در میان خیابان به انتظار نشسته ام تا شاید کودکی خوردسال مرا بردارد و کمی از این دنیای فانی جدا شوم.
یا شاید رهگذری مرا برای کلیکسیون برگهایش بر صفحه ای از کاغذ بچسباند و من هر روز با او سخن بگویم کسی که می دانم اگر تنها نمی بود و همرازی می داشت به سراغ من نمی آمد.
نمی دانم اما خوب می فهمم درخت با این عظمت و غرورش نخواست به یک برگ کوچک از دنیا بریده کمک کند.
ای دوست من و ای همنشینم که مرا درک خواهی کرد و مرا می فهمی منتظر می مانم تا صفحه ای دیگر از این دفتر ورق بخورد و تو با من سخن بگویی.
"به سراغ من اگر می آیید / نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد / چینی نازک تنهائی هایم.
سهراب سپهری"
م.غریب
پ.ن : برگ زرد برای اولین بار در تنهائی در ذهن م.غریب شکل گرفت.