از انتهای شب سخن می گویم.
از آنسوی تاریکیها , از میان چندین شمع افروخته از قرض که مرا به میان اشکها می برند.
با قاصدک سخن می گویم و باد صبح را سپرده ام که رهایم کنند از آنچه مرا به میان گرداب می برد
و نسیم را گفته ام که خبری از بوی بهار برایم به ارمغان آورد و گلهای رنگین بهاری را گفته ام که خبر از شکفتن آورند
و آنان را پیام داده ام که خبری از پرپرشدن اشکهایم نبرند.
م.غریب
پ.ن: اشک رهایی اولین بار در کنار غمی در ذهن م.غریب شکل گرفت.