از آن سوی اقیانوس افکار سخن می گویم با دلی شکسته و قلبی پر از آه.
نمی دانم چه بگویم و چگونه بگویم چرا که از خزان سهمگین که انفجار بمبی از شادی را خاموش کرده بود هنوز16 طلوع بیشتر نگذشته بود که غم فراغ عزیزی کمرم را شکست و دلم را بدرد آورد.
با سرنوشتم ساخته ام و خود را به دست قسمت سپرده ام اما چند روزی است که طوفانی در دلم برپاست نه جرات آن را دارم که پنهان کنم و نه جسارت گفتنش را دارم و بقول شاعر:
" اگر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم
از آن ترسم
که مغز استخوان سوزد "
نمی دانم به که بگویم
برای اینست که باز به سراغ تو آمدم ای تمام خاطراتم
وحال می خواهم به تو بگویم
آری ای تمام تنهائیم: چند روزی است که به مهاجرت می اندیشم.
مهاجرت و گذشت از ماوایی به ماوایی دیگر اما چه کنم که این اشکهای خونین امانم نمی دهند.
نمی توانم چیزی بگویم چون با آنان هم نظرم و تمام حقانیت با آنهاست.
حق با آنهاست چون نمی دانم به کجا خواهم رفت.
پرنده قشنگم کمکم کن که نه بال پرواز دارم و نه لانه ای برای ماندن.
م.غریب
پ.ن: مهاجرت برای اولین بار در غم دوستی در ذهن م.غریب شکل گرفت.