همچون جوجه ای ضعیف برتن خود می لرزم.
گردبادی بر پا شده بود نه توان لرزیدن و جم نزدن را داشتم ونه جسارت مردن.
همچون موشی بدنبال سوراخی می گشتم تا در آن سوراخ خود را بتکانم که نه خود بخورم ونه به کسی بزنم.
اما هیچ راهی نمی یافتم بجز اینکه پلهای ساخته پشت سرم را یکی پس از دیگری خراب کنم.
اشک تحسر بر زمین می ریختم و بر تک تک لحظات از دست رفته ام افسوس می خوردم.
من اینک ایستاده بودم و همچون شیر غران نعره می زدم اما نه بر موجودی ضعیف
این بار بر گلی خوشبو و زیبا نعره می کشیدم
اما نه از روی شجاعت بلکه برای تخلیه خودم
بله , جویبار عمر در گذر است و این دقایق من هم سپری شد اما با باری سنگین بر دوشم که نمی دانم چگونه آن را بر زمین بگذارم
وترسم از این است که خواسته باشم تمام عمر بر دوش ناتوانم حمل کنم.
بله گذشت , اما چطور گذشتنی
من ماندم و خودم نه لانه ای که بتوان در آن ماند و نه بالی که بتوان پرواز کرد
خدایا , خدایا سرگردانم کمکم کن.
م.غریب
پ.ن: بارسنگین در ندامت از انجام کاری بدون پیش بینی شده در ذهن م.غریب شکل گرفت.