خلوت دل

دل نوشته های من

خلوت دل

دل نوشته های من

سلام به دوستان
از این که وقت می گذارید ووبلاگ من را می خوانید خرسندم
لطفا با ارائه نظرتان مرا راهنمایی کنید
خواهشا از کپی برداری بدون ذکر نویسنده (که در زیر هرمطلب ذکر می شود)خودداری نمایید.
باتشکر مدیریت وبلاگ

آخرین نظرات
  • ۲۰ خرداد ۹۶، ۱۱:۱۳ - سام نجفی نیا
    ++
  • ۸ خرداد ۹۶، ۱۲:۳۱ - سام نجفی نیا
    عالی

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «م.غریب» ثبت شده است

آنکه لحظه ای مرا شاد می نماید چه می داند که در ذهن پریشان و دل افسرده من چه می گذرد؟ . . .

آنکه دقیقه ای و یا مدتی با من است چه می داند که عمرم چگونه می گذرد.

آری همانگونه که راحت می توانم حرف بزنم راحت هم  می توانم ناراحتیم را پنهان کنم

اما همانگونه که نمی توانم راه بروم و . . .

همانگونه که نمی توانم راحت زندگی کنم اگر بعد از مدتها بی سبب یا به سببی خوشحال شوم نمی توانم راحت خوشحالیم را انکار کنم.

آری اینست که تو همیشه مرا شادمی یابی ومن.

من همیشه خود را غمگین.

                                               م.غریب

غریب منتظر

من تنها با وجود این دهکده کوچک است که می توانم صحبت کنم. بخندم و بخندانم

نمی دانم آیا اگر اینجا نبودم آیا باز هم می توانستم که اینگونه رفتار کنم , نمی دانم.

هرگاه در خلوت می نشینم و به آینده می نگرم 

به آینده ای که ممکن است از روستا , از این دهکده  , از نسیم های عاشقانه

از هوهوهای عارفانه و از بازیهای کودکانه جدا خواهم شد

هنگامی که فکر می کنم زندگی را در میان شهرهای بزرگ پیدا خواهم کرد , از هرچه زندگی هست سیر می شوم

به آن روزی می اندیشم که تنها فکر کنم و به یاد این روزهای شیرین بخندم وگریه کنم.

                                                     م.غریب

غریب منتظر

اینجا دنیای مادی است , سرای بی کسی

آدم اینجاتنهاست , تنهاتر از سهراب

خاموش خاموش است ,  خاموش تر از مهتاب

آدم اینجا ساکت , ساکت تر از مرداب

همراز ستاره , همپای شب تار

از این سرای ماتم باید رفت 

به جایی که احساس روی واژه زندگی می کند

هم کلام نور باید شد.

                                              م.غریب


غریب منتظر

رقص عروسکان سماعی را می نگریستم و به خلقت ابرهای بارانی تفکر می کردم

مونس تنهائیم در مقابلم نشسته بود وبه من می نگریست.

با او سخن می گفتم و اندکی خالی می شدم

زندگیم را برایش تفکیک می کردم و از تنهائیم برایش . . .

اما نه :

انسان خلق شده است تا با عواملی که در طبیعت وافر است امتحان شود و من نیز در مقابل امتحانات , خدای را شاکرم و مانند دانش آموزی برای رسیدن به مدارج بالاتر از هیچ امتحانی فروگذار نمی کنم و با دستانی باز , آنان را به آغوش می کشم

البته برای آنکه بتوانم لااقل خدمتگزار بندگان شایسته آن تنها معبود عابدان و تنها معشوق عاشقان باشم او را برای یاری می خوانم و کمکش را می طلبم.

                                                        م.غریب

غریب منتظر

چه زیباست تولدی دوباره و شکفتن در دستان نافذ و باشکوه طبیبی سخی و دوستی باوقار و همنشینی باشکوه

آری چه بگویم که:

 . . . .

می گویم به خود می بالم که این هستم هیچی که سعی می کند با پیوستن به هیچهای دیگر همه چیز شود.

نقطه ای که همیشه به خط بودن فکر می کند.

وخطی که همیشه به مجموعه ها و بینهایت ها می اندیشد.

قطره ای که همیشه دریاها و اقیانوس ها را می بیند.

شاید که خود هیچم اما در اطرافم همه چیز را می بینم واز همه مهمتر آن خالق بی انتها خدای یکتا که آفرید مخلوقاتی را که خود خالقند.

                                                                 م.غریب

                              

غریب منتظر

از عالم غیب نواهای غریبی می شنوم که سالهاست با من آشناست تبسمهایی که هجده سال زندگیم را ساخته اند.

دلهره ای در وجودم پدیدار گشته است. 

از وجودی خشنودم و کمبودی را احساس می کنم .

از خدایم خیر در عاقبت می طلبم و پایداری در وجودی معنوی که همیشه با همه است اما بعضی ها او را حس می کنند و پایداریش را آرزو می کنند و گروهی دیگر . . .

تمام وجودم می لرزد , نگرانی عجیبی در من پدیدار شده است , از آینده می ترسم اما نمی دانم چرا؟

اشک از دیدگانم خارج نموده و مدتی را با آرامش سپری می کنم.

هر چند لحظه یک بار چنین حالتی به من دست می دهد که در هر مرتبه سعی می کنم چند قطره ای از دیده فرو ریزم و به حضور معنوی خویش بنگرم وبه ریشه انسانیت نزدیک تر شوم

واین در من آرامش به وجود می آورد و دلم را تسکین می بخشد.

                                                      م.غریب

غریب منتظر

روز محشر بود. روز بمب و انفجار , روز کمک به هم نوع , روز رسیدن به مقام ایثار.

آری همان روزی که می گویند مادر فرزند خویش را نمی شناسد. 

همان روزی که گویند همه در فکر فرار خویشند.

فردا عید است و امروز عزا

فردا مردی بزرگ که افتخار انس و جن است به مقام پیامبری مبعوث می شود

وامروز همه بدنبال ایثار و فداکاری و گذشت.

زنان و مردان , پیر و جوان در راهی پر زپیچ وخم برای رهایی از شعله های آتش و برای فرار از راکتهای سوزان به زمین می خورند و باز می ایستند به عقب می نگرند ; زندگی , خوش و نا خوش , غم و شادی باید گذاشت و گذشت. باید رفت.

اما چگونه؟؟!! . . .

جوانان دست پیران را گرفته و مردان دست زنان , بدون هیچگونه توجهی به محرمیتی که در اسلام عنوان شده , فقط در صدد کمک کردنند.

در راه به مریضها و افراد از کار افتاده برمی خوریم که بر پشت دیگران سوارند و از خدا یاری می طلبند.

بخیل از پول می گذرد , غنی از ثروت و فقیر از همه چیز. همه رو به سوی خدا و یاری از او.

پدری به گوشه های خانه می نگرد که ترکشهای داغ اصابت کرده و کاه و گلی را فرو می نشاند.

در گوشه ای دیگر فرزندان خویش را می بیند که از وحشت سست شده اند.

آسمانی که گویی جهنم است واز فرط گرد و خاک به شب شبیه می ماند.

از زندگی می گذرد و بچگان خویش را به آغوش کشیده و در راه فرار است.

به این می اندیشد که خدایی که اینان را اینگونه ویران می کند دوباره خواهد ساخت اما چهارپایان مظلوم و بی زبان چه گناهی کرده اند که باید از ترس و وحشت به خود بپیچند و بدون اینکه غذایی داشته باشند سقف بر سرشان فرود آید.

       چه باید کرد؟       مقصر کیست؟

            آری آزمایش خداست

وباید گفت : الحمدالله رب العالمین

                                               م.غریب 

غریب منتظر

جایت اینجا خالیست ای امید من به زندگی . ای که وجودم زوجودت به وجود آمده , ای گیرنده دردهایم

ای عاشق شبهای تنهائیم , کجایی ای انشعاب دهنده خوبیها , هضم کننده مشکلات و ترشح کننده خوشیها

وجودم را با وجودت آغاز نمودم و زندگیم را همراه و هم پای زندگیت کردم در کنارت شکفتم و رشد کردم.

در تکاپو بودم تا بیابمت اما این پیدایش حاصل نشد تا اینکه گمت کردم.

بله , چطور می توانم فراموش کنم که با هر قدمی که برزمین می گذاشتم هزار دردت را می خریدم و هزار عضوت را از قید و بند آزاد می نمودم.

چطور می توانم فراموش کنم که جانت را به جانم وصل کرده بودی و با هر نفسی که فرو می بردم می مردی و با هر بازدمی زندگی را آغاز می نمودی.

نمی خواهم گزاف گویی کنم فقط بگویم عاشقت هستم و زندگی بدون تو برایم مشکل است , بدون تو خانه هیچ صفایی ندارد.

       "ای عاشق بی ریا , رفیق بی کلک , و ای سلطان غم , مادر"

                                                    م.غریب

غریب منتظر

شکفتن شکفتن و باز هم شکفتن

شکفتن در سرزمینهای بی آب و علف

شکفتن و پیش رفتن در وادی بی کسی

اما شکفتن در پی فهمیدن

جستجو کردن وتلاش برای وصال , وصال به اصل , اصل و مبدا خویش

جستجو کردن برای رسیدن به ریشه انسانیت

و رسیدن به تنها کس بی کسان, تنها پناه بی پناهان و تنها فریاد رس فریاد خواهان

"یا رب نظر تو بر نگردد       برگشتن روزگار سهل است"

                                                     م.غریب

غریب منتظر

زندگی را با شکفتنی دوباره آغاز می کنم.

شکفتن مشکل است و من باهراس از نابودی , در پی مشکلات به پیش می روم.

شکفتنی که اگر دیر بجنبی خورشید تو را خواهد سوزاند.

پس سعی می کنم با روز پیش روم.

سحر خیزان چشم گشوده و قبل از بالا آمدن خورشید گلبرگها را یکی پس از دیگری باز نموده تا خدایی ناکرده بر اثر گرمای زیاد تلف نشود.

قبل از باز شدن به این می اندیشیدم اگر نتوانم زندگی دوباره خود را قبول کنم چگونه می توانم راه را به پیش برم؟؟ . . .

اما اینک با گذشت زمان فهمیده ام زندگی پر از تجربه است و من در پی آن.

پس با شکفتنی دوباره زندگی نوین خویش را آغاز می نمایم.

                                             م.غریب

غریب منتظر