خلوت دل

دل نوشته های من

خلوت دل

دل نوشته های من

سلام به دوستان
از این که وقت می گذارید ووبلاگ من را می خوانید خرسندم
لطفا با ارائه نظرتان مرا راهنمایی کنید
خواهشا از کپی برداری بدون ذکر نویسنده (که در زیر هرمطلب ذکر می شود)خودداری نمایید.
باتشکر مدیریت وبلاگ

آخرین نظرات
  • ۲۰ خرداد ۹۶، ۱۱:۱۳ - سام نجفی نیا
    ++
  • ۸ خرداد ۹۶، ۱۲:۳۱ - سام نجفی نیا
    عالی

قبول کن کمی سخت است سر قرار خودم باشم
تو فصل سرد خود باشی ومن بهار خودم باشم
بگو هنوز همان ساعت کنار پنجره می مانی!
بگو که بعد تو لازم نیست در انتظار خودم باشم
بگو که فاصله چیزی از عبور کوچه نمی کاهد
بگو , بگو که نمی خواهم طناب دار خودم باشم
غروب ها که نمی آیی شماره ها همه بیکارند
ومن بقول خودت باید بفکر کار خودم باشم
چقدر پرسه زدن تا تو, چقدر رفتن بی برگشت
تو چند مرتبه می خواهی که شرمسار خودم باشم.
                                   
ارسالی از : فرانک جان

غریب منتظر

من ساده می پنداشتم روزگار بروفق مراد من است و همه را در اطرافم واطرافیان را دوست خود می دانستم, اما مدتی است فهمیده ام نه روزگار بروفق مراد من است ونه اطرافیان دوست من هستند.
تازه فهمیده ام من بهترین کسانم را هم از دست داده اما چه کنم؟!
افسوس وصد افسوس!.....
چونکه موقعی من فهمیدم اطرافیانم دشمن دوست نما هستند و موقعی فهمیدم که حتی بهترین کسانم با من یار نیستند که خود را هم گم کرده بودم .
واینک جسمم را در تختخواب پیدا کردم و روحم را سرگردان.
دلم بسیار می خواهد که در این نیمه شب که همه خوابیده اند بنشینم و زار زار خون گریه کنم اما چه کنم که حتی نمی توانم بنشینم پس مجبورم در همین وضعیت گریه کنم و از خداوند متعال بخواهم مرا یاری کند.
چرا که "الهی و ربی من لی غیرک "بر زبانم جاریست.
در ضمن خداوند فرموده "بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را "
پس خدایا به امید تو.
                                                                   
 م.غریب 

غریب منتظر

طوطی چگونه می تواند بخواند , وقتی که کسی نیست او را بیاموزد .
جوجه چگونه می تواند بپرد , هنگامی که بالی برای پریدن ندارد.
و اینک من چگونه می توانم بنویسم هنگامی که مربی ندارم , قلمی نیست که بتوان نوشت و برگه ای نیست که بشود آن را سیاه کرد.
قلبی دارم سیاه و اینک ضبطی را می ماند که با باطری کار می کرده
اما حالا از باطری هم گذشته , مانند ماشینی می ماند که استارت می زند و هر آنگاه ممکن است خاموشی ابدی را ترجیح دهد و در بر گیرد.
مغزم از براده چوب هم گذشته است دیگر چیزی به ذهنم نمی رسد
فقط کلمات درهم و برهمی است که می نویسم 
اما باور کنید که حتی خودم هم نمی فهمم چه می نویسم.
با ذهنی متلاشی قلم را بر زمین می گذارم واینک به استراحتی طولانی می پردازم
تا زمانی که این ماشین قراضه یا از استارت زدن بازماند ویا روشن شود.

                                                                                   م.غریب


غریب منتظر

امروز صبح 
فهمیدم که
تنهاتر از من
خانه‌ای است
که در آن زندگی می کنم!!!
تو
مرا تنها گذاشتی
و من به هوای تو خانه‌ام را
                         
 محمد صیاد اربابی


غریب منتظر

ای برگه سفید تب دارم چه بگویم که بیانگر تب تو از پس نوشته هایم باشد؟
وای قلم کوچک و مهربانم , ای خالق نوشته هایم نمی دانم باید چه واژه ای را برایت برگزینم تا بیانگر محبت بیش از پیشت شود.
دوست عزیزم تو تنها کسی هستی که می توانی در شبهای تنهائی ام با لغزیدن بر صفحه کاغذ ره آورد شبهای بی کسیم را هشدار دهی.
زمانی با تو بیگانه بودم وتورا نمی شناختم واین تک تک ساعت بود که می توانست همراه و هم صدایم باشد اما جای خالی تو محسوس بود!
اینک تورا یافته ام وشباهنگام نمی توانم بدون تو شب را به صبح پینه زنم.
واینچنین می شود که سعی می کنم تورا بر روی کاغذ بفشارم تا شاید که شاهدی باشی بر رویاهایم , بر خیالاتم وآنچه را که در سر می پرورانم.
آری تو را بر روی صفحه سفید می کشم تا همگان بفهمند تمام تنهائیم را از پس نوشته هایم!
وبعد بر روی حروف نوشته هایم جوهری سیاه می ریزم تا رویاهایم برکسی فاش نشود.
                                                                                                                                                   
 م.غریب

غریب منتظر

تکرار غریبانه لحظه هایت چگونه گذشت در پس کوچه های درد.
آه ها و فریاد های عاجزانه ات در سینه حبس شد بدون اینکه راه فراری داشته باشند.
سمیه چگونه می توانی باور کنی هستیت را همراه با تنهائیت در ته سیاه چال.
زمانی مرا رانده بودی و خود رام بوسه ها شده بودی و زمانی دیگر مرا خوانده بودی و غرق در تنهائیت.
آری دستهایت را در دستهایم می نهم تا پروازی عمیق به سوی هستی را آغاز نمائیم.
دستهایت را به تشعشعات پنجه طلایی خورشید می رسانم تا بفهمی رسم دوستی ها را.
وتو را به عمق اشک یک مادر می برم تا ببینی اصل محبت را.
                                                                           
م.غریب

غریب منتظر

آنگه که تو رفتی همه گفتند از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
وبه ناباوری و غصه ی من خندیدند.
حال ای رفته به سفر که دگر بار نخواهی برگشت,
کاش می آمدی و می دیدی که چه ها بر من آزرده گذشت.
وبدانی که از دل نرود هر آنکه از دیده برفت.
پدر عزیزم جایت واقعا خالی است .دلتنگتم.

غریب منتظر

بنام حق
سلام دوست من
دوست عزیزم : رود در مسیری که قدم می گذارد سعی می کند با جوش وخروش فراوان پای به میدان گذارد تا به دریا بفهماند که تمام وجودش برای رسیدن به او جریان گرفته است اما زمانی که به دریا میرسد تمام گمانش اینست که نتوانسته عشقش به دریا را بیان کند.
اما عزیزترین عزیزم این را خوب بدان که دریا نه هیچ گاه به بزرگیش می نازد ونه غروری در اوست و تمام رودها را سر چشمه ای برای دوستی و عشقش می داند وبا تمام وجود دوست دارد دوستشان بدارد و با این تفاسیر مطمئن باش دریا از عشق رود به خود آگاه است.
اما مهربانم خوب بدان انسان می تواند به دیگران محبت کند اما من هیچ صلاح نمی دانم که خواسته باشی خود را قربانی کنی.
زمانی می اندیشیدم که زندگیت تمام امواج در تلاطم است اما با بودن باتو فهمیدم که اختلاف من و تو در تفکرات و طرز بیانمان است .
حال فهمیده ام که تو کوزه ای را می مانی که هر آنچه در آن است با احساس به بیرون می تراود.
آری عزیزم تو از کوچکترین واقعه می توانی برای خود کوهی از رویابسازی ,این خوبست اما عالی نیست.
می دانی چرا؟
 قدم زدن بر روی برگهای پاییزی لذت بخش است اما زمانی که باخود می اندیشی و درک می کنی که این خش خش ,ناله برگهایی است که زندگی خود را از دست داده اند و از اصل خویش دور افتاده اند آیا باز هم برایت لذت دارد؟
ویا شاید ,اگر زمانی کارگر شهرداری را در خیابان ببینی از او فاصله بگیری اما آیا اگر خوب به عمق وجودی یک مرد بنگری که دستان پر از لطفش با کار در همچنین جایی پینه بسته اما همچنان جارو بدست می گیرد تا فرزندانش تحصیل کنند عاقبت فرزند همان پدر یک فرد مفید در جامعه میشود ومن وتو نتوانیم قدم از قدم برداریم و همیشه مصرف کننده باشیم آیا باز هم دوست داری از او دوری گزینی؟آیا دوست نداری بنشینی و به درد دلش گوش کنی ؟
دوست من , من خودم را مثال می زنم :من از زمانی که یادم می آیدتمام مدت به فکر این بودم که پیشرفت کنم و در بلندترین سکوی صعودم فریاد بزنم آری منم , یک بچه روستائی. آری همان واژه ای که همگان برای تمسخر بقیه از آن یاد می کنند, اما امروز من با افتخار می گویم دهاتیم چون من به عمق مطلب می نگرم.
غنچه نو شکفته من : اینها رو گفتم که به مهربانم بفهمانم فاجعه با عمق فاجعه تفاوت از زمین تا آسمان است . همیشه باید دنبال بهترین بود.
عشق خوب است اما برای اهلش , دوست داشتن خوب است اما برای دوستت,راحتی خوب است اما تا مرزش.
بارها گفته ام و بار دیگر نیز می گویم : دوست عزیزم از موضوعات کریشه ای و حاشیه ای که تو را سرگرم خود می کنند ودر زندگیت تورا از حضور وجود اطرافیانت غافل می کنند وتو را به رویاهای دست نیافتنی ودور می برندبپرهیزکه زندگیت را به باد فنا خواهند داد.
عزیزم با واقعیت زندگی کن نه با رویاها و خواسته هایت زیرا بدان که واقعیت همیشه اتفاق می افتد اما در مورد خواسته و رویا کسی نمی تواند با قاطعیت صحبت کند.
ودر آخر غنچه ام جدایی همیشه بی وفایی نیست مقداری بیشتر تامل کن اگر منطقی بیندیشی درک خواهی کرد که اگر من وتو بیشتر باهم باشیم باز هم بالاخره مجبور به جدایی می شویم اما با گذشت زمان رابطه ما چنان تنیده می شود که در آن زمان غیر از من وتو زمین آسمان هم خواهند گریست .
پس حتما فهمیدی که جدائیم نه از روی بی وفایی که باتمام وجود دوست داشتن است , اما تو به امروز می نگری ومن به فرداها
عزیزم از این که جسارت کردم وخود را قابل دانستم که خود را دوست تو بدانم عذر می خواهم ودر نهایت خواستارم این حقیر سرا پا تقصیر را برای تمام اشتباهاتش ببخشی .
آرزومند آرزوهایت , ساحل نشین قلب پر مهرت .                                                                                                    
م.غریب

غریب منتظر

فصلی دیگر از زندگیم را آغاز نمودم.
امااز این فصل چه بگویم , بگویم بهار بود و فصل تنها کسم .ویا بگویم فصل پاییز بود و فصل تنهایی و دربدریم.
چندی پیش به این امید که آرمانهایم تحقق می یابد پا در رکاب رخش تیزرو نهادم وبا هزار امید می کوبیدم وپیش می رفتم اما با گذشت زمان متوجه این مهم شدم که نا خودآگاه پا در گود نهاده ام وبه نبردی تن به تن روی آورده ام که اگر عقب کشم حرمت گود را شکسته ام.
پس مرشد رخصت می طلبم و با دلی شکسته و چشمی ملتمسانه و اشکبار تقاضا می کنم تا ضرب را بنوازی تا بازوانم با صدای ضربت جان گیرند و علی وار به میدان بتازم وبا یاریش در این نبرد پهلوانانه پیروز شوم و با افتخار سرم را بالا بگیرم.
و زمانی که از گود خارج می شوم افتخار آفرین افتخار آفرینان باشم.
                                                                                 
م.غریب

غریب منتظر

همچون پرنده ای می مانم سبک بال که به دورترین نقاط , توانائی کوچ را دارد اما در زندانی محبوس واسیر است.
روزها با پرنده ی خیالم کوچ می کنم وبا زیباترین نگارم صحبت می کنم .
اما زمانی که به وجود خویش باز می گردم خود راتنها و غریب می یابم که نه عادت مردم آزاری دارم که در قفس بال و پر زنم ونه توان استقامت را که در کنج قفس آرام بگیرم .
احساس می کنم اگر این روزها ادامه پیدا کند در اذلت وتنهائی خویش دار باقی را بر زندگی فانیم ترجیح خواهم داد و از این قفس به آن آزادی ابدی خواهم گریخت .

                                                                                                               م.غریب

غریب منتظر