تکرار غریبانه لحظه هایت چگونه گذشت در پس کوچه های درد.
آه ها و فریاد های عاجزانه ات در سینه حبس شد بدون اینکه راه فراری داشته باشند.
سمیه چگونه می توانی باور کنی هستیت را همراه با تنهائیت در ته سیاه چال.
زمانی مرا رانده بودی و خود رام بوسه ها شده بودی و زمانی دیگر مرا خوانده بودی و غرق در تنهائیت.
آری دستهایت را در دستهایم می نهم تا پروازی عمیق به سوی هستی را آغاز نمائیم.
دستهایت را به تشعشعات پنجه طلایی خورشید می رسانم تا بفهمی رسم دوستی ها را.
وتو را به عمق اشک یک مادر می برم تا ببینی اصل محبت را.
م.غریب