فصلی دیگر از زندگیم را آغاز نمودم.
امااز این فصل چه بگویم , بگویم بهار بود و فصل تنها کسم .ویا بگویم فصل پاییز بود و فصل تنهایی و دربدریم.
چندی پیش به این امید که آرمانهایم تحقق می یابد پا در رکاب رخش تیزرو نهادم وبا هزار امید می کوبیدم وپیش می رفتم اما با گذشت زمان متوجه این مهم شدم که نا خودآگاه پا در گود نهاده ام وبه نبردی تن به تن روی آورده ام که اگر عقب کشم حرمت گود را شکسته ام.
پس مرشد رخصت می طلبم و با دلی شکسته و چشمی ملتمسانه و اشکبار تقاضا می کنم تا ضرب را بنوازی تا بازوانم با صدای ضربت جان گیرند و علی وار به میدان بتازم وبا یاریش در این نبرد پهلوانانه پیروز شوم و با افتخار سرم را بالا بگیرم.
و زمانی که از گود خارج می شوم افتخار آفرین افتخار آفرینان باشم.
م.غریب