خلوت دل

دل نوشته های من

خلوت دل

دل نوشته های من

سلام به دوستان
از این که وقت می گذارید ووبلاگ من را می خوانید خرسندم
لطفا با ارائه نظرتان مرا راهنمایی کنید
خواهشا از کپی برداری بدون ذکر نویسنده (که در زیر هرمطلب ذکر می شود)خودداری نمایید.
باتشکر مدیریت وبلاگ

آخرین نظرات
  • ۲۰ خرداد ۹۶، ۱۱:۱۳ - سام نجفی نیا
    ++
  • ۸ خرداد ۹۶، ۱۲:۳۱ - سام نجفی نیا
    عالی

۲۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

دفتر بزرگ هستی در جلوی چشم ما گشوده شده و با صفحه به صفحه شدنش ساعات و لحظات زندگی ما را به پیش می برد و هر کدام از ما این دفتر را به پایان می بریم.

بله دفتری را که آمیخته با حقیقتهای معلوم و اسرار و رموز مجهولی است که درک حتی نقطه ای از معلومات ویا کشف حتیx ی از این مجهولات بدون فهم زبان هستی غیرممکن است.

وزبان حقیقی هستی ریاضی است.

وبه قول گالیله:"ریاضی زبان فهمیدن هستی است."

پس بیایید با درک ریاضی این دفتر را بشناسیم تا بدون فهم معلومات و کشف مجهولات , آن را بپایان نبریم.

                                              م.غریب

غریب منتظر

در ژرفنای اندیشه ام خلع حضور ریاضی است.

ریاضی که همه انسجام و پیوستگی عشق به زیستن است.

در ژرفنای اندیشه ام صدای معادلات را می شنوم که مرا به خویش صدا می زنند و فکر می کنم به مجهولاتی که مرا دربرگرفته اند.

در ژرفنای اندیشه ام به ریاضی می اندیشم و به خود. به زندگی و به چرخش بی حاصل آن.

بی ریاضی اما چه بسیار بی حاصل تر زمان در ژرفنای اندیشه ام طی خواهد شد و دریغم همنشینی من با زندگی های بی ریاضی است.

                                              م.غریب

غریب منتظر

چه خوب گفت آن استاد بزرگ

             بله همان دوست

که تربت خانه دل , خانه دوست

که این وآن دراینجاهردو نیکوست

مرا  تنهائی مشقت  بود  روزی

به تن ها جستنم عادت بودروزی

مرا  با  شهر دل  او  آشنا  کرد

مرا از راز دل او هم  جدا  کرد

مراپروازآموخت جستن درپی دوست

مرا  تنهائی , رفتن  در پی اوست

سوال اینجاست پس او کجا  رفت؟

منم درشهر لیلی پس او چرا رفت؟

منم بی کس خداوندا به فریادم رس

که دوست و دشمنم یارب کدامس؟

                             م.غریب


غریب منتظر

زندگی پر از دوراهی‌هاست!‌ البته اخیراً پی‌برده‌ام که مشکل، دوراهی‌های زندگی نیست و بندرت حتی دوراهی دارد، و مدام شکایت‌ام به اطرافیان: گله‌مندی از چندراهی‌های زندگی‌یست! یعنی مدام خودم را بر سر چندراهی‌هایی می‌بینم که برای خیلی‌هایشان هیچ ایده‌ای ندارم و مطمئنم که بسیار راه‌های دیگری هم هست که من حتی نمی‌بینم و متوجه نمی‌شوم.

                   یحیی


غریب منتظر

اینکه می گویم می خواهمت شعر نیست

رویای خسته شخصی است

شاید در خاکستر آخرین ترانه اش

ویا بال بال پرنده ای است

که بوی عشق را در فضا می پراکند

هر چه هست شعر نیست

چیزی مثل چشمهایت

                      بدون پایان! . . .

                                  فرانک

غریب منتظر

سهراب گفت :خانه دوست کجاست؟

تو بدوگفتی: تربت که به مهمانی می خواند

من به تو می گویم: خانه دوست کجاست؟

                       باز هم تربت؟

تربت همان که اهلش غریب و خودش بیگانه؟

تربت همان که هوایش سیاه و چهره اش تاریک؟

خانه دوست خاکی است که به تنهائی می خواند.

وبه آغوش باز من وما را می راند

                     خانه دوست کجاست؟

گر جوابت تربت

پس به خود می گویم

وای برمن تنها و غریب

من آواره این خانه شیب

شیب به تنهائی و تنهائی ها

شیب به تاریکی و تاریکی ها.

                                 م.غریب

غریب منتظر

هرروز تنهائیهایم را بر صفحات سفید حکاکی می کردم وبا این دوست همیشگیم سخن می گفتم: پرده راز را بررویش می گشودم و تمام هستیم را با او مرور می کردم.

بعد از چند صباحی دلی یافتم که مرا شیفته خود ساخت بله دلت مرا به سوی خود کشید.

بدو نزدیک شدم

صفحات سیاه حکاکی شده را با او باز گفتم که شاید از من , از دل عاشقم , از تنهائم , از بی کسیم , از . . .سوال کند.

تا شاید که بتوانم از این پس تو را نیز در کنار برگه های سفید و خودکار آبیم داشته باشم.

اما . . .

اما تو نیز همانند بقیه به ظاهرش دیدی گذرا بیفکندی و مرا با جملاتی چون زیباست ,خلاقی و . . . مرا به تنهائی هایم نزدیکتر کردی

بله , تو نیز همانند بقیه مرا با این جملات دربدر و آشفته , با این صفحات حکاکی شده , باذهنی ملول وچهره افسرده تنها گذاردی.

بله , از خود سخن به میان آوردی , بدون اینکه هیچ توجهی به من داشته باشی.

امااز تو می پرسم؟

بله .از تو . . .

می پرسم چه دلیلی داشت که من در اول افکارم بنویسم ورود ممنوع بعد در مقابل تو بدون خواهش پرده گشوده و همه را ظاهر سازم.

جز این دلیل که بخواهم کمکم کنی.

اما نه . . .

کمک لازم ندارم.

با تنهائیم دوست شده ام و از آن هیچ گله ای ندارم و با او می سازم و با شادمانی با او زندگی می کنم.

صفحات کاغذ دوستان خوبی برای من هستند , دوستانی که هیچگاه مرا ترک نخواهند کرد

البته امیدوارم

اما این نصیحت من را آویزه گوش خویش ساز.

من هجده سال و  . . . از عمرم را اینگونه گذرانده ام (تنها به دنیا آمده ام , تنها زیسته ام و تنها خواهم مرد.)

وچند صباح دیگر را اینگونه می زیم ولی به تو می گویم:

دریاب آنان را که باید دریابی.

                                                   م.غریب


غریب منتظر

سلامی زیبا چو هر سلامی , 

به تو می نویسم , به تو که می دانم مرا می دانی.

عشق سرگردان مرا هر لحظه فرا می خوانی.

برایم دل می سوزانی 

آری به تو!

تویی که راز گرم اشک

سردی هر آهم را می فهمی

به تو که واژه واژه شعرم را می دانی.

حرفهای نگاهم را در میابی

ولی نمی دانم به تو چه بنویسم

فقط می توانم بگویم:

          دوستت دارم.

                                          م.غریب

غریب منتظر

در گردابهای زندگی سرگردانم.

جای او را اینجا خالی می بینم.

تو به من جان دادی , امید دادی و زندگی

واو نیز بعد از تو

و اینک با دوریش همه را از من گرفته.

زندگی می کنم اما نه برای خودم.

تحمل می کنم باز هم نه برای خودم.

می خوابم , می خورم , می خوانم , راه می روم

اما هیچکدام بخاطر خودم نیست

زندگی می کنم برای آنچه فرمان داده شده

تحمل می کنم برای سرنوشت و . . .

و در یک کلام سعی می کنم اعمال و کردارم را همه و همه را در یک خط کنم و همه را بخاطر قربت الی ا... و رضای تو

چرا که تنها پناه و امیدم وتنها یار و یاورم توئی

به فریادم برس ای فریادرس فریادخواهان.

                                               م.غریب

غریب منتظر

آنکه لحظه ای مرا شاد می نماید چه می داند که در ذهن پریشان و دل افسرده من چه می گذرد؟ . . .

آنکه دقیقه ای و یا مدتی با من است چه می داند که عمرم چگونه می گذرد.

آری همانگونه که راحت می توانم حرف بزنم راحت هم  می توانم ناراحتیم را پنهان کنم

اما همانگونه که نمی توانم راه بروم و . . .

همانگونه که نمی توانم راحت زندگی کنم اگر بعد از مدتها بی سبب یا به سببی خوشحال شوم نمی توانم راحت خوشحالیم را انکار کنم.

آری اینست که تو همیشه مرا شادمی یابی ومن.

من همیشه خود را غمگین.

                                               م.غریب

غریب منتظر