هرروز تنهائیهایم را بر صفحات سفید حکاکی می کردم وبا این دوست همیشگیم سخن می گفتم: پرده راز را بررویش می گشودم و تمام هستیم را با او مرور می کردم.
بعد از چند صباحی دلی یافتم که مرا شیفته خود ساخت بله دلت مرا به سوی خود کشید.
بدو نزدیک شدم
صفحات سیاه حکاکی شده را با او باز گفتم که شاید از من , از دل عاشقم , از تنهائم , از بی کسیم , از . . .سوال کند.
تا شاید که بتوانم از این پس تو را نیز در کنار برگه های سفید و خودکار آبیم داشته باشم.
اما . . .
اما تو نیز همانند بقیه به ظاهرش دیدی گذرا بیفکندی و مرا با جملاتی چون زیباست ,خلاقی و . . . مرا به تنهائی هایم نزدیکتر کردی
بله , تو نیز همانند بقیه مرا با این جملات دربدر و آشفته , با این صفحات حکاکی شده , باذهنی ملول وچهره افسرده تنها گذاردی.
بله , از خود سخن به میان آوردی , بدون اینکه هیچ توجهی به من داشته باشی.
امااز تو می پرسم؟
بله .از تو . . .
می پرسم چه دلیلی داشت که من در اول افکارم بنویسم ورود ممنوع بعد در مقابل تو بدون خواهش پرده گشوده و همه را ظاهر سازم.
جز این دلیل که بخواهم کمکم کنی.
اما نه . . .
کمک لازم ندارم.
با تنهائیم دوست شده ام و از آن هیچ گله ای ندارم و با او می سازم و با شادمانی با او زندگی می کنم.
صفحات کاغذ دوستان خوبی برای من هستند , دوستانی که هیچگاه مرا ترک نخواهند کرد
البته امیدوارم
اما این نصیحت من را آویزه گوش خویش ساز.
من هجده سال و . . . از عمرم را اینگونه گذرانده ام (تنها به دنیا آمده ام , تنها زیسته ام و تنها خواهم مرد.)
وچند صباح دیگر را اینگونه می زیم ولی به تو می گویم:
دریاب آنان را که باید دریابی.
م.غریب