بهترین و بدترین نداریم!
نکتهی مثبت در مورد تمام این راههایی که معمولاً پیش رویمان قرار میگیرند این است که بهترین و بدترین ندارند. حتی درست و غلطِ چندانی هم پیش رو نیست. تاکیدم در اینجا بیشتر روی دغدغههای روزمره هست که زیادی بهشان بها میدهیم و تبدیلشان میکنیم به مسئلهی مرگ و زندگی و تغییر سرنوشت. سرمان با هیچ جنگ جهانی و انقلاب کبیری گرم نیست، هر روز مسأله مان رد شدن از میدان مین نیست. ولی ژن آرمانخواهی و خطرکردنهای بزرگ را گذشتگان برایمان به ارث گذاشتهاند. پس نتیجه میشود اینکه برای امتحان کنکور بجنگیم، یا نحوهی پاسخمان به یک اساماس میشود حل سختترین انیگما. البته با این نوع جنگیدن و انیگما حل کردن موافقم، تا این اندازه شور داشتن، زندگیِ لذتبخشی به همراه خواهد آورد. پس مشکل چیست؟!
مشکل این است که وقعا فکر کنیم داریم برای جان هزاران نفر میجنگیم! بعد شکستمان بشود اینکه تا پایان عمر خود را نبخشیم. کوچکترین تعللمان بشود مدام عذاب وجدان داشتن و زانوی غم بغل گرفتن. یا اینکه کوچکترین پیروزیها را واقعاً آنقدر بزرگ متصور شویم که بعد از کامیابیاش متوقف شویم و مابقی عمر را همانجا بمانیم. یعنی اگر بزرگترین آرمان و هدف بشود گرفتن یک شغل، خریدن یک خانه یا رسیدن به نقطهی ایکس. نتیجه این میشود که بعد از آن سرخوش از این توهم که سهممان را از زندگی گرفتهایم دیگر متوقف شویم. یا اینکه میشود به هدف رسیدن و دیگر هدف نداشتن.
مسئلهی بعدی این است که متوقف میشویم. یعنی عبور نمیکنیم. ببینید چقدر ممکن است مضحک شویم. مثلاً خودم حدود یکسال از عمرم را صرف فکر کردن به این مسأله کردم که زندگی چقدر بیانصاف و بیرحم است و غیره. ولی فکر میکنید چه نتیجهای برایم داشت؟ فقط اینکه یکسال را از دست دادم، همین.
آدمهای بیکار و بیمایه دنبال مسئلهای میگردند که مدام به آن فکر کنند! مثلاً سالها به دختری فکر میکنند که دست رد به سینهشان زده. یا دختری که سه سال از عمرش را صرف فکر کردن به خواستگار سومیاش میکند! در یکی از مهمانیهای نوروز ۹۶ یکی از کسانی که وقع زیادی برایش مینهادم با من دست نداد. اینکه حواسش نبوده در آن شلوغی، یا قصد قبلی داشته یا در آن لحظه فکر کرده من تمایلی به دست دادن ندارم مهم است؟ میتوان ماهها فکر کردم و برایش تئوری پرداخت. ولی من همانجا گفتم که چی! دو نفر با هم دست ندادند. همین. انتظار دارید تبدیلش کنم به نقطهی عطفی در زندگیام؟! اصلاً بطور کلی هر فرد باید وقع و ارزش خیلی بیشتر برای خودش قائل باشد که حتی اگر کسی بطور عمدی در چشمانش زل زد و به او توهین کرد: بداند که چیزی از ارزشهایش کم نشده. بخش عمدهای از هویت من، مربوط به شخص خودم است و نه ماشین و خانه و محیط و اطرافیانم.
چرا سوزنمان را یکجا گیر میدهیم؟
بله، معمولاً خودمان سوزنمان را به یکجا گیر میدهیم و بعد میگوییم سوزنمان گیر کرده. (داخل پرانتز بگم که من با این اصطلاح سوزنی که گیر میکند غریبهام، ولی بنظرم منظورم رو میرسونه :)) !!). مثلاً همانطور که ویلیام گلاسر هم میگه، «خودمون رو افسرده میکنیم». چرا؟ چون راحتترین کاره. اینکه وارد دنیای بیرون نشی و به راهحلهای دیگه فکر نکنی سادهترین کار ممکنه. پس با قیافهای مظلومانه و حق به جانب: خودمان را افسرده میکنیم و افسرده نشان میدهیم چون ترسوییم. میخواییم بگوییم این باختن و نشدن و از دست دادن، چیزی نبود که من سزاوارش باشم. ولی در بسیاری از مواقع مسأله اصلاً سزاواری و غیرسزاواری نیست. مسأله این است که انتخاب میکنیم و نتیجهاش را میبینیم. این کاملاً طبیعیست که چیزی نشود. ادیسون برای اختراع لامپ بارها و بارها شکست خورد، ولی تصور ما از ادیسون یک آدم شکستخوردهیِ بازنده نیست. چون سوزنش روی اولین شکست گیر نکرد و همانجا ننشت زانوی غم بغل بگیرد که چرا این لامپ به من بیوفایی میکند و برایم ارزشی قائل نیست! خودش را برای لامپ لوس نکرد، بلکه مشتاقانه به لامپ بعدی فکر کرد. به فردا فکر کرد و برای سالها خودش رو مسخرهی امروزی که از دست رفته نکرد.
پس رها کنیم آنچه را که نمیشود. نه اینکه بطور کلی هدف و قصد و نیت را بیخیال شویم. بلکه نمونهای خاص از مسیر را که چرخهایمان در باتلاقش گیر کرده را رها کنیم. البته که خیلی از اوقات همان هدف و آرمان هم چندان دلربا نیست که مدتها فرسایش روح برایش بپردازیم.
در آخر اینکه: کسی که موزیکهایِ معمولاً مضحک پاپ ایرانی گوش میدهد، در حالی که با اخم به یک نقطه خیره شده و در حال زمزمه، حتی گاهی اوقات سیگاری هم در دست میگیرد، معنای زندگی را نفهمیده و جذابیتی هم در گفتگوی با او وجود ندارد.
یحیی