روز محشر بود. روز بمب و انفجار , روز کمک به هم نوع , روز رسیدن به مقام ایثار.
آری همان روزی که می گویند مادر فرزند خویش را نمی شناسد.
همان روزی که گویند همه در فکر فرار خویشند.
فردا عید است و امروز عزا
فردا مردی بزرگ که افتخار انس و جن است به مقام پیامبری مبعوث می شود
وامروز همه بدنبال ایثار و فداکاری و گذشت.
زنان و مردان , پیر و جوان در راهی پر زپیچ وخم برای رهایی از شعله های آتش و برای فرار از راکتهای سوزان به زمین می خورند و باز می ایستند به عقب می نگرند ; زندگی , خوش و نا خوش , غم و شادی باید گذاشت و گذشت. باید رفت.
اما چگونه؟؟!! . . .
جوانان دست پیران را گرفته و مردان دست زنان , بدون هیچگونه توجهی به محرمیتی که در اسلام عنوان شده , فقط در صدد کمک کردنند.
در راه به مریضها و افراد از کار افتاده برمی خوریم که بر پشت دیگران سوارند و از خدا یاری می طلبند.
بخیل از پول می گذرد , غنی از ثروت و فقیر از همه چیز. همه رو به سوی خدا و یاری از او.
پدری به گوشه های خانه می نگرد که ترکشهای داغ اصابت کرده و کاه و گلی را فرو می نشاند.
در گوشه ای دیگر فرزندان خویش را می بیند که از وحشت سست شده اند.
آسمانی که گویی جهنم است واز فرط گرد و خاک به شب شبیه می ماند.
از زندگی می گذرد و بچگان خویش را به آغوش کشیده و در راه فرار است.
به این می اندیشد که خدایی که اینان را اینگونه ویران می کند دوباره خواهد ساخت اما چهارپایان مظلوم و بی زبان چه گناهی کرده اند که باید از ترس و وحشت به خود بپیچند و بدون اینکه غذایی داشته باشند سقف بر سرشان فرود آید.
چه باید کرد؟ مقصر کیست؟
آری آزمایش خداست
وباید گفت : الحمدالله رب العالمین
م.غریب