حس شعرم دردمند است و قلمم سرماخورده , صدایش در گلو حبس شده است ومن را از نوشتن عاجز کرده است.
صدایش را نمی شنوم تا بتوانم کلمه ای بنویسم
کاغذهایم که بازوان من هستند نم کشیده اند و نمی توانند نوشته هایم را جمع آوری کنند.
اما من می خواهم باری دیگر مانند گذشته فریاد بزنم و بگویم منم , منم صغری , همان که روزی دردی در دل داشت.
همان که می خواست در آینه خدایش را جستجو کند.
همان که با دیدن طرح سی , مرغ در آینه پی به وجود سیمرغ اصلی برد , پی به آن بی نهایت.
بله , منم , منم صغری , همان که روزی دوست داشت خودش را معرفی کند وبگوید:خدایا , منم صغری , همان که می شناسیش.
م.غریب