چینه ها کوتاه است وخورشید از پشت دیوار سرک می کشد
دستان نوازشگرش را دراز می کند وبه آرامی صورتم را لمس می کند.
دست یاری به سویش دراز می کنم. اونیز مرا می خواند وآماده کمک کردن است.
به سویش می روم , به نزدیکش می رسم .اما در کمترین فاصله می رانمش واز او دور می شوم.
روزی دیگر فرا می رسد وبدون اینکه به گذشته بیاندیشم دوباره یاری می طلبم.
او همان خالق بی نظیر است که صدایم را می شنود.
اما همان برنامه دیروز تکرار می شود.
روزهایم به همین منوال می گذرد. به گناه خود اعتراف می کنم.
اما نمی دانم روزی فرا خواهد رسید که به او نزدیک شوم.
آری , آری , آری . چون امروز واقعا تصمیم چنین کاری را دارم وتا حدودی موفق شده ام.
م.غریب