قلمم ویراج می رود وصدای آخرین تپشهای قلب کوچک قلمم را می شنوم که با تمام سعیش بر روی کاغذ می غلتد تا چیزی را بیادگار بگذارد.
آری , می خواهد بنویسد سرگذشت کودکانی را که سرسری بازیشان یخهای خیابان بود.
آنها که مهربانانه دست در دست هم می گذاشتند و به مدرسه می رفتند.
چراغ مطالعه آنها برف بود , وگرمای زندگیشان دوستی و محبت.
زیباییشان به پاهای تاول زده بود و خشنودییشان به دستهای ترک خورده.
آری به مدرسه می رفتند تا بیاموزند حروف الفبا را تا بعد با دوده بخاری بر روی پاکتهای گچ و تمام در و دیوارها بنویسند پدر و مادر عزیز دوستتان دارم.
بله بنویسند به هر کس که از او علم می آموزی باید احترام بگذاری.
بنویسند خدایا شکرت که به ما توانایی دادی که خواندن و نوشتن را بیاموزیم.
خدایا شکرت.
م.غریب