خلوت دل

دل نوشته های من

خلوت دل

دل نوشته های من

سلام به دوستان
از این که وقت می گذارید ووبلاگ من را می خوانید خرسندم
لطفا با ارائه نظرتان مرا راهنمایی کنید
خواهشا از کپی برداری بدون ذکر نویسنده (که در زیر هرمطلب ذکر می شود)خودداری نمایید.
باتشکر مدیریت وبلاگ

آخرین نظرات
  • ۲۰ خرداد ۹۶، ۱۱:۱۳ - سام نجفی نیا
    ++
  • ۸ خرداد ۹۶، ۱۲:۳۱ - سام نجفی نیا
    عالی

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «م.غریب» ثبت شده است

شکوفه ها ناله می کنند.
شبنم گریه می کند.
آلبالو , گیلاسها به زمین می ریزند.بدون آنکه استفاده ای داشته باشند.
لحظه وصال نزدیک است , عاشقانه باید شتافت , دیدار نزدیک است.
آسمانیان جشن گرفته اند و زمینیان عزا.
درکم از بین رفته , احساسم در حال نابودی است.
نمی توانم حتی لحظه ای فکر کنم تا لااقل بتوانم اشکی از دیده جاری نمایم.
اما این را خوب می فهمم که قبل از هر حادثه ای باید فکر آن را کرد وقتی که اتفاق افتاد دیگر کار از کار گذشته است.
                                                  
 م.غریب


غریب منتظر

قلمم ویراج می رود وصدای آخرین تپشهای قلب کوچک قلمم را می شنوم که با تمام سعیش بر روی کاغذ می غلتد تا چیزی را بیادگار بگذارد.
آری , می خواهد بنویسد سرگذشت کودکانی را که سرسری بازیشان یخهای خیابان بود.
آنها که مهربانانه دست در دست هم می گذاشتند و به مدرسه می رفتند.
چراغ مطالعه آنها برف بود , وگرمای زندگیشان دوستی و محبت.
زیباییشان به پاهای تاول زده بود و خشنودییشان به دستهای ترک خورده.
آری به مدرسه می رفتند تا بیاموزند حروف الفبا را تا بعد با دوده بخاری بر روی پاکتهای گچ و تمام در و دیوارها بنویسند پدر و مادر عزیز دوستتان دارم.
بله بنویسند به هر کس که از او علم می آموزی باید احترام بگذاری.
بنویسند خدایا شکرت که به ما توانایی دادی که خواندن و نوشتن را بیاموزیم.
                      خدایا شکرت.
                                                     
  م.غریب

غریب منتظر

حس شعرم دردمند است و قلمم سرماخورده , صدایش در گلو حبس شده است ومن را از نوشتن عاجز کرده است.
صدایش را نمی شنوم تا بتوانم کلمه ای بنویسم
کاغذهایم که بازوان من هستند نم کشیده اند و نمی توانند نوشته هایم را جمع آوری کنند.
اما من می خواهم باری دیگر مانند گذشته فریاد بزنم و بگویم منم , منم صغری , همان که روزی دردی در دل داشت.
همان که می خواست در آینه خدایش را جستجو کند.
همان که با دیدن طرح سی , مرغ در آینه پی به وجود سیمرغ اصلی برد , پی به آن بی نهایت.
بله , منم , منم صغری , همان که روزی دوست داشت خودش را معرفی کند وبگوید:خدایا , منم صغری , همان که می شناسیش.
                                                  
م.غریب

غریب منتظر

کاش می توانستید دوست داشتن را از آغاز بیاموزید.
کاش می توانستید میل به مردن را در هنگام زندگیتان بفهمید , نه اگر زندگی را در ته چاه تجربه کردید.
اگر مردن را هنگام زندگیتان تجربه می کردید. اگر حال بقیه را نسبت به خودتان می توانستید بفهمید حتما خدایتان را صدها هزار مرتبه شکر می کردید.
                                                      
 م.غریب

غریب منتظر

یک روز نام تورا شنیدم و همان دم نفسم در سینه حبس شد در آن هنگام بود که هستی من با تو در آمیخت.

راستی آیا تو از این اعجاز خبر داشتی؟ که من بی آنکه تورا شناخته باشم با شنیدن نام تو دانستم که محبوب خویش را یافته ام.

با شنیدن نخستین کلمات تو این گمان بر من گذشت که تو زندگی من را چون شمعی در تاریکی شب فروغ جاودانه ای بخشیدی.

وقتی که برای اولین بار صدای تورا شنیدم رنگ از رُخم پریدو بی اختیار دیده بر زمین افکندم. و آن هنگام بود که دلهای ما با نگاهی خاموش از همدیگر سلام عشق را ربودند. 

من نام تورا در نگاه تو خواندم و بی آنکه از خودم چیزی پرسیده باشم به خویش پاسخ گفتم که آری اوست تندیس امید و رؤیای من

آری اوست............

                                                         س.آمید

غریب منتظر

روزها می گذرد وما هنوز اینجائیم روزها را به امید شب و شبها را به امید روز سپری می کنیم.
با نگاهی آشنا برخورد می کنم و با لبخندی عاشقانه دوست داشتن را تجربه می کنم.
یکی برای همه وهمه برای یکی. چگونه ممکن است زندگی کنی برای همه و زندگی کنند همه برای تو در صورتی که هیچگاه نمی خواهی اینگونه شود.
بهر حال عمر در حال گذر است و تجربه ها سپری شدنی . زندگی را باید گذراند ودوست را باید دوست داشت.
                                                   
 م.غریب

غریب منتظر

خداوندا شکرت , شکرت که درد را آفریدی و بعد درمان را .
شکرت که آدم را خلق کردی و بعد محبت را.
خداوندا امروز هنگامی که دیدم گلی را خلق کرده ای که چه معصوم است وهنوز غنچه ای نشکفته است و با تمام این وجود نیمی از آن پژمرده و سیاه است ونیمه سالمش هم در حال پرپرشدن است.دلم گرفت.
دلم گرفت و آزرده خاطر شدم که ما نیز هیچ موقع قدردانی آنچنانی نکرده ایم.
آری وقتی دیدم با تمام این عناوین برای چنین غنچه ای نگهبانی دلسوز و مهربان خلق کرده ای که خودش را از بین برده تا توانسته او را تا به اینجا برساند واقعا پی به کرم و بزرگی بیش از بیشترت بردم . . .
خدایا چه بگویم در ثنایت که هیچ واژه ای نمی تواند جبران نعمات و کرامات تو را بکند.
پس هم اکنون مجبورم بگویم 
            خدایا شکرت
                       شکرت
                            وصد هزار بار شکرت
                                                 
 م.غریب


غریب منتظر

اونیز همانند بقیه آمد, چند صباحی را زیست وبعد رفت بدون اینکه بفهمد چرا آمده ؟ وچرا می زید ؟ وچرا خواهد رفت؟! . . .
همه همینگونه اند! . . . 
اما . . . من نمی خواهم اینطور باشم.
آری فرار از اکثریت.
من می خواهم بر نظریاتم سوار شوم تا شاید که بهتر زندگی کنم.
من آمده ام تا بفهمم آنچه را که باید بفهمم
زندگی می کنم تا تجربه کنم هر آنچه را که باید تجربه کنم تا بهتر بفهمم.
وخواهم رفت تا به من ثابت شود که چقدر دانسته ام وچه ها را تجربه کرده ام.
                                                     
م.غریب

غریب منتظر

چینه ها کوتاه است وخورشید از پشت دیوار سرک می کشد
دستان نوازشگرش را دراز می کند وبه آرامی صورتم را لمس می کند.
دست یاری به سویش دراز می کنم. اونیز مرا می خواند وآماده کمک کردن است.
به سویش می روم , به نزدیکش می رسم .اما در کمترین فاصله می رانمش واز او دور می شوم.
روزی دیگر فرا می رسد وبدون اینکه به گذشته بیاندیشم دوباره یاری می طلبم.
او همان خالق بی نظیر است که صدایم را می شنود.
اما همان برنامه دیروز تکرار می شود.
روزهایم به همین منوال می گذرد. به گناه خود اعتراف می کنم.
اما نمی دانم روزی فرا خواهد رسید که به او نزدیک شوم.
آری , آری , آری . چون امروز واقعا تصمیم چنین کاری را دارم وتا حدودی موفق شده ام.
                                                        
 م.غریب

غریب منتظر

من با آینه دوست خواهم شد.
من از نگاههای غریبانه خواهم گریخت و به شب نزدیک خواهم شد.
آری , شب همان پرده سیاه , نگهدارنده ی رازهایم.
به ستاره همان هم صحبتم خواهم گفت: که سکوت لحظه ها را به سکوت لحظه تبدیل می کنم.
نیمه شب شانه به مو می زنم و غبار را از چهره می زدایم
با پلکهایم بازی می کنم تا زمانی که مژه به مژه رسدورویایی دیگر آغاز شود.
رویایی دیگر , باز رویایی دیگر.
کاش تمام می شد رویاها
             کاش کم می شد فاصله ها.
                     کاش می رفت تمام کاشکیها.
                                                 
م.غریب

غریب منتظر