خلوت دل

دل نوشته های من

خلوت دل

دل نوشته های من

سلام به دوستان
از این که وقت می گذارید ووبلاگ من را می خوانید خرسندم
لطفا با ارائه نظرتان مرا راهنمایی کنید
خواهشا از کپی برداری بدون ذکر نویسنده (که در زیر هرمطلب ذکر می شود)خودداری نمایید.
باتشکر مدیریت وبلاگ

آخرین نظرات
  • ۲۰ خرداد ۹۶، ۱۱:۱۳ - سام نجفی نیا
    ++
  • ۸ خرداد ۹۶، ۱۲:۳۱ - سام نجفی نیا
    عالی

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز ذهن پر تلاطم من هر لحظه به سویی موج می زدودر این لحظه نمی دانم کدام حرف , حرکت , حدیث ویا صحبت را قبول کنم.
خداوندا چه کسی راست می گوید؟ حق با کیست؟ 
کدام حرف , گناه , ثواب , سلام , مرگ , نفرت , ویا دوستی نمی دانم!
فکر می کنم صورت ژولیده و پریشان حالیم گویای به هر درزدنهای ذهن ملولم باشند.
خواهش می کنم یک نفر به دادم برسد.
زیر رگبار صحبتها جان باختم ودر دریای نگاهها غوطه ورم وراه نجاتی نیست البته نمی دانم نجات از چه؟ شاید فرار از حقیقت؟! . . .
نمی دانم حرف که درست است یک نفر می گوید این کار تو جایز است ودیگری آن را نفی می کند.
سوال اینجاست! این تناقضها نتیجه و ثمره چیست؟
سلیقه , پسند , ایمان , یاتجربه کدامیک؟! . . .
در اینجا که راهی برایم نمانده یک تصمیم قاطع می گیرم و موفقیتم را بر پایه آن استوار می کنم.
آری , من تصمیم گرفتم حرفی را قبول کنم و رفتاری را بپسندم که وجدانم را راضی کند و وجدانم راضی نشود مگر ایده و نظری را که طبق افکار خودم باشند;
واین را فراموش نخواهم کرد که افتخار من روستائی بودن من است.
                                                       
م.غریب
 

غریب منتظر

روز گاری تلخ بود     روزگار بی تو بودن
روزگاری سرد بود     روزگار بی تو دیدن
روزگاری سخت بود   روزگار بی تو مردن
روز گار و عمرم گذشته و تو آمدی.
و چه زیبا و چه دلنشین و چه دلتنگ آمدی , 
                                    از دیار آفتاب و خاک
وچه زیبا مرا به ژرفای واژه بودن بردی                   
و به عمق دریای خوب بودن
و چه همدرد بودیم در فهمیدن صدای غصه ی سنجاقکها , که فقط نیلوفر می دانست وبس
         ولی ما همدرد بودیم
               تو آشکارا و من نهان
                   ولی همدرد بودیم
وحال تو آمده ای و در کنار هم سماع موج و ساحل را می نگریم
ولی باز لذتمان را خواهند گرفت لحظه ها.
ولی ما خواهیم بود.
                                 
                مریم ولیلا

غریب منتظر

در روز سرد پاییزی که در پشت پنجره مانده بودم نگاهم بر روی درختان زرد در آن سوی پنجره به پرواز درآمد.
ناگاه رشته ی افکارم گسسته شدو ذهن آشفته ام به سوی ابرهای سیاه شتافت.
به سوی غم
آری چرا غم؟ مگر ابرهای سیاه چه نمادی از غم دارند؟
بله این در ذهنم بود که تمام خزان خواهان این جمله را خواهند گفت:
پس قبل از اینکه رشته ی افکارم دوباره گسسته شود اجازه می خواهم به این سوال پاسخ دهم
مگر نه اینکه  , ما از هر رنگی یک حالت روحی را تجسم می کنیم
سبز : آرامش , آبی : بی روح , قرمز : نمادی از شادی و رنگ سیاه : نشان غم , درد ورنج
نه , نه , ونه اگر بگوئید خرافات است از حقیقت دوری گزیده اید!
من هرگاه هوای ابری بدون برف و باران را می دیدم ناخداگاه به یاد غمهای گذشته ام می افتادم اما هیچ گاه علتش را نفهمیدم تا امروز!
بله امروز با ابری شدن هوا نه تنها من بلکه خانه به سوی خاطرات غم انگیزش تاخت.
و اینک که با چشمان خون آلودم هوای ابری سیاه را می بینم این راز چشمهایم , دلم و وجودم را با هوا فهمیدم.
امیدوارم همیشه زندگیتان بهاری باشد.
البته نا گفته نماند که من خودم خزان را دوست دارم و جایش را به هیچ فصلی نمی دهم زیرا که هر فصلی زیبایی خاص خودش را دارد.
اما با هوای ابری سیاه بدون برف و باران است که مشکل دارم.
                                                         
م.غریب 


غریب منتظر

گوشه‌ای می‌نشینم 
و به یاد تو 
تمام ورق های دفتر را سیاه می‌کنم
هرچی می‌نویسم باز دلم راضی نمی‌شود
انگار هیچ اسمی در وصف تو نیست
درست زمانی که برگه آخر دفتر را ورق زدم 
و در حالی که از همه چیز ناامید شدم
اسمی به زبانم آمد
شیرین من!!!
بالاخره اسمی برای تو پیدا کردم
و برگه آخر دفتر را فقط نوشتم:
شیرین من
شیرین من
شیرین من...
                   
محمد صیاد اربابی

غریب منتظر

چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران  چون کوه  بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزدعاشقان چون سنگ خاموش
ولی در پیش خود غوغا نشستن
به غربت دوستان به خاک سپردن
ولی  بردل  امید خانه  بستن
به من هر دم نوای دل زند بانک . . .

غریب منتظر

برای تو می نویسم برای تو , آری برای تو که جزء جزء شعرم را می فهمی.
برای تو که گوشه های قلبم راجستجو می کنی تا چیز جدیدی کشف کنی , اما باید بگویم قلبم چند قفلست.
می بینمت , آری می بینمت که برایم دل می سوزانی بر قلمم سوار می شوم واز طریق راهی که با نوشته هایم ساخته ام به سویت می آیم.
می خواهمت , می خواهمت , با تمام وجود می خواهمت.
اما . . . اما . . . اما واقعا نمی دانم تو در قلبت چه می گذرد نمی دانم چه می خواهی.
آری برای تو می نویسم توئی که مرا هیپنوتیز کردی و خودت را در دلم جا دادی اما نی دانم چگونه خواسته ام را جواب خواهی داد.
برای تو می نویسم  , آری برای تو اما نمی دانم چه بنویسم بجز این جمله که :"در کنج دلم جا داری."
                                                           
 م.غریب

غریب منتظر

دریای خیالاتم موج می زند ومن بر کشتی شکسته ای سوارم و همراه با موج به این سو و آن سو می روم گله وشکایتی هم ندارم.
اما دستم را گرفتند و از خطر غرق شدن نجات دادند , من هرگز نمی خواستم اما آنها نفهمیدند.
نجاتم دادند بدون خواسته من , نجاتم دادند وبه من اهمیتی ندادند.
آری نجاتم دادند و حقیقتی را بر من آشکار ساختند .
حقیقتی را که خود رویایی بیش نبود.
                                                               
م.غریب

غریب منتظر