می خواهم بنویسم از ترانه های رنگین بهاری , از قسمتهای تلخ و شیرین زندگانی , از بود و نبود خواهشهای انسانی , از نرسیدنها و کج رسیدنهای پاییزی.
از پرواز پرستوها , از هوهوی بادها , از خش خش برگها , از نفسهای انسانها ,
بله می خواهم بنویسم که امروز را با شکفتن سهمگین آغاز نمودم.
شکفتنی که بغض را در گلویم خفه می کرد.
به دو روز آینده می اندیشم , به از راه رسیدن پاییز و کوچ پرستوها.
در خیالاتم می پرورانم که چه ها برمن خواهد گذشت بعد از ورود پاییز و مرگ اقاقیا.
نمی دانم گذشت زمان مرا به کجا خواهد برد.
من در این نبرد زندگی غالب خواهم شد یا مغلوب.
برد نهایی را با چشمان خسته ام می بینم
از فرسنگها فاصله
اما در رسیدن به او اطمینان ندارم و غمم از چگونه رسیدن به هدفم است
ولی از سرنوشت واهمه ای ندارم چرا که انسان تجربه ای فراوان کسب می کند و تداعی پرواز برایش می شود.
چه خوب گفت آن دوست عزیز:
" پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی است. "
م.غریب
پ.ن: مرگ اقاقیا برای اولین بار در تمرین مثبت اندیشی در ذهن م.غریب شکل گرفت.