امروز همانند چند روز پیش قدم در کویر گذاردم.
هر چند لحظه ای یک بار اسبی تیز پا را می بینم که به سویم می آید.اما هنگام نزدیک شدن در می یابم بوته خاری بیش نبوده است , به راه خود ادامه می دهم.
نوری را می بینم که فقط از دریا چنین نوری انتظار می رود , به طرفش می شتابم اما به نزدیک که می رسم سرابی بیش نمی بینم.
روده هایم به یکدیگر تنیده شده اند , معده ام ویراژ می دهد و هر آنگاه ممکن است یکی از آنها دیگری را سر به نیست کند , اما همانگونه پیش می روم.
صدایی نمی شنوم و سکوت مرداب را بر خاموشی دشت نظاره می کنم , چشمانم سیاه شده اند و دیگر قادر به دیدن نیستم.
سرم گیج می رود و هر چند قدم یک بار زمین را بر آسمان ترجیح می دهم اما دوباره بلند شده و همانطور می روم.
"می روم اما نمی پرسم زخویش ره کجا؟ . . . منزل کجا؟ . . . مقصود چیست؟ . . . "
اما می دانم.
می دانم و می روم.
افتان و خیزان پیش می روم تا زمانی که دیگر قادر به حرکت نیستم , صدایی می شنوم ,
اما باور نمی کنم. نوری می بینم اما سراب می پندارم. اسبی تیز پا را ملاحظه می کنم اما فکر می کنم خاری بیش نیست .
نه نه رسیده ام بجایی که می خواهم اما چگونه؟ . . .
بله رسیده ام به خانه امید. اما چقدر دیر؟ وای وای خدای من چقدر دیر . چقدر دیر . . .
م.غریب