دلم می خواهد بنویسم چرا که حرفهایم بردلم سنگینی می کند اما چه کنم که قلمم قادر نیست بر روی صفحه بلغزد تا چیزی را بیان کند و ذهنم هم از بیان حقیقتها دوری می کند.
زمانی احساسم روی واژه زندگی می کرد و حرفم بر روی کاغذ.
با قاصدک همسفر شده بودم و سعی می کردم واژه واژه شعرم را بیان نمایم.
آری , آری , به کنار دریا رفتم. به دیار صنوبرها رفتم.
اما چه کنم که نتوانستم نه همسفر خوبی برای قاصدک باشم ونه هم صحبت خوبی برای دریا ونه همراز خوبی برای صنوبرها.
چرا که ذهن شوریده و آشفته من همه چیز را برای خودش می خواهد. شادی و غم , درد و رنج.
به امید روزی که بتوانم ذهنم را راضی کنم تا حرف دلم را بر زبانم جاری کنم.
پس هم اکنون محتاج راهنمائی های سبز پسته ای شما هستم.
م.غریب