در زمانی که با پر قو پرواز می کردم و به دنیا لبخند می زدم.
یا زمانی که بر تندر خیال بودم و دنیای خاکی را فراموش کرده بودم.
یا زمانی دیگر که در قطار نشسته بودم وبا گذر از تونل وحشت امیدی به آینده در من موج می زد.
نمی دانم شاید هم آن زمان که بر سورتمه سوار بودم و گوئی اسبی تندرو بودم که به دنبال کسی می گشتم.
عزیزی , عزیزی که بر روی آسمانها دنبالش می گشتم و در روی زمین خاکی پیدایش کرده بودم.
نه , نه , نه .اینها همه به کنار, آن زمان که در بشقاب پرنده عمر زجه زده بودم و به قیامت , نه , اصلا نمی دانم به چه فکر می کردم.
بهترین لحظاتم بودند.
بهترین لحظات عمرم که اینک فکر می کنم می توانم هر لحظه ای از آن لحظات را با چند سال از عمرم ویاتمام عمرم معامله کنم.
پس مشتاق معامله ایم.
کسبه ی محترم بفرمایید جلو.
م.غریب