امشب دلم می خواهد بخوابم , برای همین داروی خواب آور را مرهمی بر بیداریم می نهم.
اما باز هم خواب به چشمان خسته ام نمی آید.
در گرداب محبت غوطه ورم و شادی عجیبی در دلم موج می زنداما واقعا از فهم علت اصلیش عاجزم.
زمانی خود را غریب و بی کس می دانستم.منظورم این نیست که زمانی دیگر خود را در میان گروهی آشنا می دانستم .نه , نه , ونه.
منظورم این نبود. اینچنین می گویم که اینک خود را خوشبخت ترین فرد می دانم.
مدتها پیش خود را بد بخت ترین می دانستم برای همین دست بر قلم برده بودم و چند سطری حکاکی کرده بودم. البته با یاس و نومیدی
ودر این هنگام مداد کوچکم را برداشتم تا بنویسم من خوشبخت ترینم
مهمترین علتش هم این است که مداد و کاغذ بهترین دوستانم هستند و می توانم هر موقع که اراده کنم درد دلم را با آنان بگویم.
مداد عزیزم نتوانستم تا صبح صبر کنم و صبح به سراغت بیایم برای همین تورا هم از خواب شیرینت پراندم.چون فکر می کردم امشب حتما باید بنویسم.
به هر حال نوشته ام را تمام می کنم تا تو به خوابت ادامه دهی ومن هم با آسودگی به خوابی پر از رویا می روم وهر آنچه را در روز بدانها فکر می کردم سعی می کنم در شب خوابشان را ببینم.
به هر حال شب خوش.
م.غریب