دریای خیالاتم موج می زند ومن بر کشتی شکسته ای سوارم و همراه با موج به این سو و آن سو می روم گله وشکایتی هم ندارم.
اما دستم را گرفتند و از خطر غرق شدن نجات دادند , من هرگز نمی خواستم اما آنها نفهمیدند.
نجاتم دادند بدون خواسته من , نجاتم دادند وبه من اهمیتی ندادند.
آری نجاتم دادند و حقیقتی را بر من آشکار ساختند .
حقیقتی را که خود رویایی بیش نبود.
م.غریب