خلوت دل

دل نوشته های من

خلوت دل

دل نوشته های من

سلام به دوستان
از این که وقت می گذارید ووبلاگ من را می خوانید خرسندم
لطفا با ارائه نظرتان مرا راهنمایی کنید
خواهشا از کپی برداری بدون ذکر نویسنده (که در زیر هرمطلب ذکر می شود)خودداری نمایید.
باتشکر مدیریت وبلاگ

آخرین نظرات
  • ۲۰ خرداد ۹۶، ۱۱:۱۳ - سام نجفی نیا
    ++
  • ۸ خرداد ۹۶، ۱۲:۳۱ - سام نجفی نیا
    عالی

گذر زمان پرواز پرستو را به خاطر پائیز می آورد و یاد آور سکوت است برای فریاد.

اینک عقربه های ساعت شاهد خاطره ای دیگرند که در اوج انسانها به بی کسی فردی شهادت می دهند و با او همپا می شوند و زمان را با تک تک لحظه ها به جلو می برند.

منتظر سقوط سکوتند اما تنها از انتهای ساعت است که صدایی به گوش می رسد و خود خویشتن را با آواز بلند به فکر فرو می برد.

لحظه ای بیندیشید تا وجود خویش را در کجا بیابید.

گاهی خود را در اوج خوشبختی و تلاش برای صعود به بی نهایت می بینید و گاه خود را همچون موجودی ضعیف می یابد که اوج خوشی را ندیده است و همیشه از اواسط راه به دره ای عظیم سقوط کرده است.

واین انسان است که انسانیت را از یاد می برد و سقوطی بلند بر دره ی نابودی را تجربه می کند.

سقوط یا صعود هردو درگذر زمان است که ثبت می شود وبا عقربه های ساعت به جلو می رود واین پرواز پرستو و مهاجرت و غربتش است که انسان را به خویش وا می دارد تا به گذشته اش بیندیشد , خواه خوب باشد یا بد.

زیبایی انسان به افکار زیبایش است و به کارهایی که می توانند او را به اوج بالابرند اما در مقابل کارهای انسان و افکار بی منطق است که می تواند او را به اوج زشتی و پستی برد. و او را از انسانیت و بندگی خارج کند.

و من هر روز به امید عبور از پله ای جدید برای صعود و رسیدن به بی نهایت زندگی را شروع می کنم

ودر آخر روز به امید نزدیک شدن به هدف , زندگیم رادر آن روز خاتمه می دهم.

            به امید رسیدن به هدف

                                                 م.غریب


پ.ن: نظر  م.غریب  در بررسی صعود یا سقوط 

غریب منتظر

اگر گوین که تربت خاک نیستی

بگویم تربتم او شهر هستی است



تو را هرگز کسان  نشناخته اند

تورادراین سرابی دوست پنداشتند


تورا زین روکه زادگاهی دوست داشتن

نه بر اصل و بر وصل  دوست  داشتن



مرا بر تو مدافع  , در بر اوست

ولی کن من مخالف در پی دوست



اگر گویم که تربت  زادگاهم

کنن اینجا مرا  چنان   تباهم



از این پس برتوای تربت بخوانم

وتربت ,  زادگاه عشقم  بدانم



به من عشق بازی آموختی دراین درس

که رازی در  ورای این  نهفته است



تو یاهو بر زبانم بگذاشتی

هوالحق بر مدادم بنگاشتی


مرا در ماوراء تو غرق کردی

ترحم  , بر من  آزرم کردی


خداوندا توهم عاشق نوازی کن دراین درد

منم صغری که ماندن در بر درد.

                                م.غریب



پ.ن: طبق قرار قبلی ادامه زادگاه عشق توسط  م.غریب  منتشر شد

غریب منتظر

مرا  با  خلوت دل  آشنا کرد 

مرا از شرانس اوهم رهاکرد


مرابرد اوبه رویا در پی دوست

برای مجنون شدن,لیلی همان اوست



به من تعلیم داد  درس محبت 

که با دوستان بندم عقد اخوت


به من آموخت دشمن رادوست پنداشتن      

واز آن پس دشمنان را دوست داشتن



که دشمن را که ما در سر پرورانیم                  

نه آن است که راستی دشمن بدانیم



تو ای تربت با من چه کردی                           

که در وادی غربت تنها نکردی


اگر مردم مرا تنها گذاشتن                            

ولی کن سعی تربت معشوق شناختن



اگر گوین که تربت خاک نیستی است             

 بگویم تربتم او شهر هستی است

                                         م.غریب


پ.ن:زادگاه عشق دردوری از عزیزان و در میان بعضی از روبه صفتان به ذهن م.غریب خطور کرد

در روزهای آینده منتظر ادامه زادگاه عشق باشید

غریب منتظر

دفتر بزرگ هستی در جلوی چشم ما گشوده شده و با صفحه به صفحه شدنش ساعات و لحظات زندگی ما را به پیش می برد و هر کدام از ما این دفتر را به پایان می بریم.

بله دفتری را که آمیخته با حقیقتهای معلوم و اسرار و رموز مجهولی است که درک حتی نقطه ای از معلومات ویا کشف حتیx ی از این مجهولات بدون فهم زبان هستی غیرممکن است.

وزبان حقیقی هستی ریاضی است.

وبه قول گالیله:"ریاضی زبان فهمیدن هستی است."

پس بیایید با درک ریاضی این دفتر را بشناسیم تا بدون فهم معلومات و کشف مجهولات , آن را بپایان نبریم.

                                              م.غریب

غریب منتظر

در ژرفنای اندیشه ام خلع حضور ریاضی است.

ریاضی که همه انسجام و پیوستگی عشق به زیستن است.

در ژرفنای اندیشه ام صدای معادلات را می شنوم که مرا به خویش صدا می زنند و فکر می کنم به مجهولاتی که مرا دربرگرفته اند.

در ژرفنای اندیشه ام به ریاضی می اندیشم و به خود. به زندگی و به چرخش بی حاصل آن.

بی ریاضی اما چه بسیار بی حاصل تر زمان در ژرفنای اندیشه ام طی خواهد شد و دریغم همنشینی من با زندگی های بی ریاضی است.

                                              م.غریب

غریب منتظر

چه خوب گفت آن استاد بزرگ

             بله همان دوست

که تربت خانه دل , خانه دوست

که این وآن دراینجاهردو نیکوست

مرا  تنهائی مشقت  بود  روزی

به تن ها جستنم عادت بودروزی

مرا  با  شهر دل  او  آشنا  کرد

مرا از راز دل او هم  جدا  کرد

مراپروازآموخت جستن درپی دوست

مرا  تنهائی , رفتن  در پی اوست

سوال اینجاست پس او کجا  رفت؟

منم درشهر لیلی پس او چرا رفت؟

منم بی کس خداوندا به فریادم رس

که دوست و دشمنم یارب کدامس؟

                             م.غریب


غریب منتظر

زندگی پر از دوراهی‌هاست!‌ البته اخیراً پی‌برده‌ام که مشکل، دوراهی‌های زندگی نیست و بندرت حتی دوراهی دارد، و مدام شکایت‌ام به اطرافیان: گله‌مندی از چندراهی‌های زندگی‌یست! یعنی مدام خودم را بر سر چندراهی‌هایی می‌بینم که برای خیلی‌هایشان هیچ ایده‌ای ندارم و مطمئنم که بسیار راه‌های دیگری هم هست که من حتی نمی‌بینم و متوجه نمی‌شوم.

                   یحیی


غریب منتظر

اینکه می گویم می خواهمت شعر نیست

رویای خسته شخصی است

شاید در خاکستر آخرین ترانه اش

ویا بال بال پرنده ای است

که بوی عشق را در فضا می پراکند

هر چه هست شعر نیست

چیزی مثل چشمهایت

                      بدون پایان! . . .

                                  فرانک

غریب منتظر

سهراب گفت :خانه دوست کجاست؟

تو بدوگفتی: تربت که به مهمانی می خواند

من به تو می گویم: خانه دوست کجاست؟

                       باز هم تربت؟

تربت همان که اهلش غریب و خودش بیگانه؟

تربت همان که هوایش سیاه و چهره اش تاریک؟

خانه دوست خاکی است که به تنهائی می خواند.

وبه آغوش باز من وما را می راند

                     خانه دوست کجاست؟

گر جوابت تربت

پس به خود می گویم

وای برمن تنها و غریب

من آواره این خانه شیب

شیب به تنهائی و تنهائی ها

شیب به تاریکی و تاریکی ها.

                                 م.غریب

غریب منتظر

هرروز تنهائیهایم را بر صفحات سفید حکاکی می کردم وبا این دوست همیشگیم سخن می گفتم: پرده راز را بررویش می گشودم و تمام هستیم را با او مرور می کردم.

بعد از چند صباحی دلی یافتم که مرا شیفته خود ساخت بله دلت مرا به سوی خود کشید.

بدو نزدیک شدم

صفحات سیاه حکاکی شده را با او باز گفتم که شاید از من , از دل عاشقم , از تنهائم , از بی کسیم , از . . .سوال کند.

تا شاید که بتوانم از این پس تو را نیز در کنار برگه های سفید و خودکار آبیم داشته باشم.

اما . . .

اما تو نیز همانند بقیه به ظاهرش دیدی گذرا بیفکندی و مرا با جملاتی چون زیباست ,خلاقی و . . . مرا به تنهائی هایم نزدیکتر کردی

بله , تو نیز همانند بقیه مرا با این جملات دربدر و آشفته , با این صفحات حکاکی شده , باذهنی ملول وچهره افسرده تنها گذاردی.

بله , از خود سخن به میان آوردی , بدون اینکه هیچ توجهی به من داشته باشی.

امااز تو می پرسم؟

بله .از تو . . .

می پرسم چه دلیلی داشت که من در اول افکارم بنویسم ورود ممنوع بعد در مقابل تو بدون خواهش پرده گشوده و همه را ظاهر سازم.

جز این دلیل که بخواهم کمکم کنی.

اما نه . . .

کمک لازم ندارم.

با تنهائیم دوست شده ام و از آن هیچ گله ای ندارم و با او می سازم و با شادمانی با او زندگی می کنم.

صفحات کاغذ دوستان خوبی برای من هستند , دوستانی که هیچگاه مرا ترک نخواهند کرد

البته امیدوارم

اما این نصیحت من را آویزه گوش خویش ساز.

من هجده سال و  . . . از عمرم را اینگونه گذرانده ام (تنها به دنیا آمده ام , تنها زیسته ام و تنها خواهم مرد.)

وچند صباح دیگر را اینگونه می زیم ولی به تو می گویم:

دریاب آنان را که باید دریابی.

                                                   م.غریب


غریب منتظر